نه به خاطر ساندیسهای اضاف آمدهاش و نه به خاطر انقلاب مردم مصر! نه به خاطر بستنی سعدیاش، نه به خاطر شیرنسکافهی بابابستنیاش. نه به خاطر تنهایی در خیابان زند قدم زدنش و نه به خاطر با خانواده بیرون رقتنش! نه به خاطر ...
نه به خاطر تمام خبرهای خوبی که شنیدم، نه به خاطر کابوسهایی که دیدم، نه به خاطر سکوت سنگینش، نه به خاطر تخمههایی که خوردم، نه به خاطر ددیدن 4-5 فیلم، نه به خاطر جشنواره مزخرفش و نه به خاطر نخوابیدن حتی برای یک لحظهاش و نه به خاطر...
نه به هیچکدام از آن دلایلی که خیلیها خیلیهایش را میدانند و بقیهاش را هیچکس! به خاطر همان دلایلی که خیلیهایتان تجربه کردهاید و هیچکس نمیداند چیست!
به خاطر آنکه فرار کردم. تا آنجا که میتوانستم فرار کردم. ا ز هر طرف که میتوانستم فرار کردم. اما نشد... نمیشد... سرم را بلند کردم، تا چشم کار میکرد مرداب بود...
* * *
تا حالا شیرازُ به این زیبایی ندیده بودم
تا حالا شیرازُ به این زیبایی ندیده بودم
از همیشه زیباتر، از همیشه خلوتتر، از همیشه خاکستریتر، از همیشه دلگیرتر، از همیشه ساکتتر، سنگینتر، غمگینتر...
* * *
پیشنوشت: مقصدم تهش همینجاست
توی ماشین نشستهام. حال چندان خوشی ندارم. توی این خیابانهای ساکت و سردتر از همیشه صدای رضا یزدانی را تا آنجا که میشود بلند کردهام. از کافه نادری و لالهزار که میگذرد میرسد به تهران. از جمله معدود آهنگهایی است که یک سالی میشود مدام گوش میکنم و هنوز برایم خستهکننده نشده. ترانهسرای آهنگ را نمیدانم کیست. هر کس که بوده فقط دلم میخواهد بداند یک سالی میشود با بند بند وجودِ من بازی میکند. میخواهم بداند هر وقت "اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه...بیخیال بدبیاری، زندهباد این عاشقانه" را میشنوم دیگر چیزی نمیفهمم.
میخواهم به رضا یزدانی بگویم خیلی بیوجدانی که همین یه بیتُ صد بار تکرار میکنی! میخواهم بداند از وقتی "منزوی شو توی قلبت" را شنیدم بدجوری منزوی شدم. تمام وجودم جمع شده و خودش را در قلبم جبس کرده...
میخواهم بهش بگویم که خیلی بیمرامی که موقعی که داشتی شعرت را میگفتی هیچ به این فکر نکردی که به جز خودت ممکن است دو نفر دیگر هم قرارشان شده باشد که با هم بزنند به سیم آخر!
پ.ن: میگذره این روزا از ما، ما هم از گلایههامون
عادی میشن این حوادث، اگه سختن اگه آسون
توی پاییز مجاور، وسطای ماه آذر
شد قرارمون که با هم، بزنیم به سیم آخر
توی ماشین نشستهام. حال چندان خوشی ندارم. توی این خیابانهای ساکت و سردتر از همیشه صدای رضا یزدانی را تا آنجا که میشود بلند کردهام. از کافه نادری و لالهزار که میگذرد میرسد به تهران. از جمله معدود آهنگهایی است که یک سالی میشود مدام گوش میکنم و هنوز برایم خستهکننده نشده. ترانهسرای آهنگ را نمیدانم کیست. هر کس که بوده فقط دلم میخواهد بداند یک سالی میشود با بند بند وجودِ من بازی میکند. میخواهم بداند هر وقت "اگه عاشقت نبودم پا نمیداد این ترانه...بیخیال بدبیاری، زندهباد این عاشقانه" را میشنوم دیگر چیزی نمیفهمم.
میخواهم به رضا یزدانی بگویم خیلی بیوجدانی که همین یه بیتُ صد بار تکرار میکنی! میخواهم بداند از وقتی "منزوی شو توی قلبت" را شنیدم بدجوری منزوی شدم. تمام وجودم جمع شده و خودش را در قلبم جبس کرده...
میخواهم بهش بگویم که خیلی بیمرامی که موقعی که داشتی شعرت را میگفتی هیچ به این فکر نکردی که به جز خودت ممکن است دو نفر دیگر هم قرارشان شده باشد که با هم بزنند به سیم آخر!
پ.ن: میگذره این روزا از ما، ما هم از گلایههامون
عادی میشن این حوادث، اگه سختن اگه آسون
توی پاییز مجاور، وسطای ماه آذر
شد قرارمون که با هم، بزنیم به سیم آخر
* * *
یک وقتهایی هست دلت میگیرد. اما حس دوستداشتنیای داری! من روی اینجور حسها اسم لعنتی را گذاشتهام. مثل شبهایی که لعنت از مهتاب میبارد و مینشینی زیر همان مهتاب لعنتی و زار زار گریه میکنی و دوست نداری هیچوقت صبح شود. با آمدن صبح، مهتاب لعنتی ناچار است گورش را گم کند و این حس لعنتی را هم با خود به گور میبرد. احتمالن همهتان میدانید چه میگویم. از یک سری غمهایِ لعنتیِ دوست داشتنی حرف میزنم. غمهایی که زندگی را شیرین میکنند. معنا میدهند به زندگی...
اما یک سری غمهای دیگر هستند که اصلن لعنتی نیستند. از آنجایی که اصلن هم دوستداشتنی نیستند؛ نابودت میکنند. پدرت را در میآورند. همهی تلاشت را میکنی تا هرچه زودتر از دستشان خلاص شوی ولی هر لحظه را برایت تبدیل به یک عمر میکنند. ساعتها خیره میشوی به دیوار تا بلکه ثانیهها بگذرند...
میدانید؛ فرقشان این است که آن غمهای دستهی اول فقط مربوط به خودت است. معمولا دیگران روی دلت میگذارندش و میروند. دیگرانی که هرچقدر بیشتر دوستشان داشته باشی، آن حس هم لعنتیتر و دوستداشتنیتر میشود. اما این دسته دومیها حاصل گند زدنهای خودت است. حاصل بغضهایی است که روی گلوی دیگران گذاشتهای. دیگرانی که هرچه بیشتر دوستشان داشته باشی، بیشتر زجر میکشی! ثانیهها دیرتر میگذرند یا بعضی وقتها هم که دیگر اصلن نمیگذرند...
...........................
بعد نوشت: اضافه کنید 23 بهمن را و 24 و 25 و...
یک وقتهایی هست دلت میگیرد. اما حس دوستداشتنیای داری! من روی اینجور حسها اسم لعنتی را گذاشتهام. مثل شبهایی که لعنت از مهتاب میبارد و مینشینی زیر همان مهتاب لعنتی و زار زار گریه میکنی و دوست نداری هیچوقت صبح شود. با آمدن صبح، مهتاب لعنتی ناچار است گورش را گم کند و این حس لعنتی را هم با خود به گور میبرد. احتمالن همهتان میدانید چه میگویم. از یک سری غمهایِ لعنتیِ دوست داشتنی حرف میزنم. غمهایی که زندگی را شیرین میکنند. معنا میدهند به زندگی...
اما یک سری غمهای دیگر هستند که اصلن لعنتی نیستند. از آنجایی که اصلن هم دوستداشتنی نیستند؛ نابودت میکنند. پدرت را در میآورند. همهی تلاشت را میکنی تا هرچه زودتر از دستشان خلاص شوی ولی هر لحظه را برایت تبدیل به یک عمر میکنند. ساعتها خیره میشوی به دیوار تا بلکه ثانیهها بگذرند...
میدانید؛ فرقشان این است که آن غمهای دستهی اول فقط مربوط به خودت است. معمولا دیگران روی دلت میگذارندش و میروند. دیگرانی که هرچقدر بیشتر دوستشان داشته باشی، آن حس هم لعنتیتر و دوستداشتنیتر میشود. اما این دسته دومیها حاصل گند زدنهای خودت است. حاصل بغضهایی است که روی گلوی دیگران گذاشتهای. دیگرانی که هرچه بیشتر دوستشان داشته باشی، بیشتر زجر میکشی! ثانیهها دیرتر میگذرند یا بعضی وقتها هم که دیگر اصلن نمیگذرند...
...........................
بعد نوشت: اضافه کنید 23 بهمن را و 24 و 25 و...
همه مون حروم شدیم تو این لولی خونه!
پاسخحذفکاش حروم میشدیم. نابود شدیم...
پاسخحذف