۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

میان پنجره و دیدن همیشه فاصله است

18 ساعت است خیره شده‌ام به درخت نیمه خشک پشت پنجره. کاش باران می‌بارید. شاید اگر باران می‌بارید می‌توانستم گریه کنم.فروغی می‌خواند... بعد از این همه ساعت، نسکافه‌ی کنار دستم هم دیگر باید سردِ سرد شده باشد. همه‌ی آهنگ‌هایش را از برم اما تمام این ساعت‌ها را نمی‌شنوم چه می‌خواند.
همیشه همین است. تصویری از جلوی چشمم رد می‌شود؛ تمام خواب و خوراکم، ورزش و تفریح، درس و کتاب و ... همه و همه تبدیل می‌شوند به خیره‌گی!
خیره‌گی‌ها، خیره‌گی‌ها، خیره‌گی
خیره‌گی‌ها و سکوت
خیره‌گی‌ و افق سرخ غروب
خیره‌گی‌ و علف تردِ بهار
خیره‌گی‌ و شبح کوه و درختان در شب
خیره‌گی‌ و چرخش گردن جغد
خیره‌گی‌ و بازی ستاره‌ها...
ساعت‌ها خیره می‌شوم به بیرون، بدون این‌که چیزی ببینم. ساعت‌ها فروغی می‌خواند بدون این‌که چیزی بشنوم؛ ساعت‌ها، ساعت‌ها، ساعت‌ها... بدون این‌که ثانیه‌ای بگذرد. ساعت‌ها قدم می‌زنم بدون ذره‌ای جلو رفتن، ساعت‌ها دویدن اما دریغ از ذره‌ای دور شدن... فروغی می‌خواند

تصویری از جلوی چشمم می‌گذرد. کاش به جای آویختن از یکدگر وقتی تمام جهان در راه است و ول است و رهاست، گفته بود ایستک هلویی که سه ماه است گوشه‌ی یخچال است...
می‌روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه‌ی خویش
به خدا می‌برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه‌ی خویش

ناله می‌لرزد، می‌رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من...


پ.ن: نمی‌دانم حکایتش چیست که حافظ همیشه حرف دلم را می‌زند!

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

خنده‌ات را نه...

هوا را از من بگیر
هوا را، فضا را از من بگیر
غذا را و فضا را و قضا را از من بگیر
حظ‌ها را از من بگیر

نور را از من بگیر
وفا را از من بگیر
خنده‌ات را نه

رها را از من بگیر
خنده‌ات را نه

مرده‌ام فکر کنم
بعید است زنده باشم
مرده‌ام

اما خنده‌ات را نه

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

خدای من...

خدای من
وقتی عشق ناگهان بر ما فرود می‌آید
چیست که از وجودمان رخت برمی‌بندد؟
چیست این که در ما به دنیا می‌آید؟

چرا زمانی که دلداده می‌خندد
آسمان باران یاس بر سر و رویمان می‌ریزد
و زمانی که او می‌گرید
جهان بدل به پرنده‌ای ماتم‌زده می‌گردد؟

چگونه گیسوان محبوب بستری از طلا می‌شود
و لبانش شراب و انگور؟
چگونه از میان آتش می‌گذریم
و شعله‌اش را می‌ستاییم؟

چه نامیم عشقی را که چون خنجری بر ما فرود می‌آید؟
سردرد؟
دیوانگی؟
چگونه به یکباره
دنیا مرغزاری می‌شود...
کنج دنجی می‌شود
وقتی عاشق هستیم...

خدای من
چه بر سر عقل می‌آید؟
چه بر ما می‌رود؟
چگونه یک لحظه آرزو به سالیان بدل می‌شود
و ناگهان عشق یقین می‌شود؟
چگونه هفته‌های سال از هم می‌گسلند؟
چگونه عشق فصل‌ها را نابود می‌کند
تا تابستان در زمستان برسد
و گل سرخ در باغ آسمان شکوفه زند؟

خدای من...

نزار قبانی/در بندر آبی چشمانت.../ پرسش‌هایی از خدا
با تصرف و تلخیص البته!!

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

به نظر می‌رسد که کلمات واقعا چاره‌ساز نیستند

فایده‌ی پیمان‌ها چیست؟ این پیمان‌ها نیستند که میان مردم بستگی ایجاد می‌کنند. اگر انسان احساسی خاص نسبت به چیزی داشته باشد، این احساس او را بدان وابسته می‌سازد؛ ولی اگر چنان احساسی در او نباشد هیچ عاملی قادر به ایجاد چنان وابستگی‌ای نخواهد بود.

خرمگس/اتل لیلیان وینیچ/خسرو همایون‌پور

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

یک نفر روی در و دیوار خونِ خاطره می‌پاشد

22 بهمن 89 احتمالن از آن روزهایی است که تا آخر عمر فراموششان نمی‌کنم!
نه به خاطر ساندیس‌های اضاف آمده‌اش و نه به خاطر انقلاب مردم مصر! نه به خاطر بستنی سعدی‌اش، نه به خاطر شیرنسکافه‌ی بابابستنی‌اش. نه به خاطر تنهایی در خیابان زند قدم زدنش و نه به خاطر با خانواده بیرون رقتنش! نه به خاطر ...
نه به خاطر تمام خبرهای خوبی که شنیدم، نه به خاطر کابوس‌هایی که دیدم، نه به خاطر سکوت سنگینش، نه به خاطر تخمه‌هایی که خوردم، نه به خاطر ددیدن 4-5 فیلم، نه به خاطر جشنواره مزخرفش و نه به خاطر نخوابیدن حتی برای یک لحظه‌اش و نه به خاطر...

نه به هیچ‌کدام از آن دلایلی که خیلی‌ها خیلی‌هایش را می‌دانند و بقیه‌اش را هیچ‌کس! به خاطر همان دلایلی که خیلی‌هایتان تجربه کرده‌اید و هیچ‌کس نمی‌داند چیست!
به خاطر آن‌که فرار کردم. تا آن‌جا که می‌توانستم فرار کردم. ا ز هر طرف که می‌توانستم فرار کردم. اما نشد... نمی‌شد... سرم را بلند کردم، تا چشم کار می‌کرد مرداب بود...


* * *

تا حالا شیرازُ به این زیبایی ندیده بودم


از همیشه زیباتر، از همیشه خلوت‌تر، از همیشه خاکستری‌تر، از همیشه دل‌گیرتر، از همیشه ساکت‌تر، سنگین‌تر، غمگین‌تر...


* * *

پیش‌نوشت: مقصدم تهش همین‌جاست

توی ماشین نشسته‌ام. حال چندان خوشی ندارم. توی این خیابان‌های ساکت و سردتر از همیشه صدای رضا یزدانی را تا آن‌جا که می‌شود بلند کرده‌ام. از کافه نادری و لاله‌زار که می‌گذرد میرسد به تهران. از جمله معدود آهنگ‌هایی است که یک سالی می‌شود مدام گوش می‌کنم و هنوز برایم خسته‌کننده نشده. ترانه‌سرای آهنگ را نمی‌دانم کیست. هر کس که بوده فقط دلم می‌خواهد بداند یک سالی می‌شود با بند بند وجودِ من بازی می‌کند. می‌خواهم بداند هر وقت "اگه عاشقت نبودم پا نمی‌داد این ترانه...بی‌خیال بدبیاری، زنده‌باد این عاشقانه" را می‌شنوم دیگر چیزی نمی‌فهمم.
می‌خواهم به رضا یزدانی بگویم خیلی بی‌وجدانی که همین یه بیتُ صد بار تکرار می‌کنی! می‌خواهم بداند از وقتی "منزوی شو توی قلبت" را شنیدم بدجوری منزوی شدم. تمام وجودم جمع شده و خودش را در قلبم جبس کرده...
می‌خواهم بهش بگویم که خیلی بی‌مرامی که موقعی که داشتی شعرت را می‌گفتی هیچ به این فکر نکردی که به جز خودت ممکن است دو نفر دیگر هم قرارشان شده باشد که با هم بزنند به سیم آخر!

پ.ن: می‌گذره این روزا از ما، ما هم از گلایه‌هامون
عادی می‌شن این حوادث، اگه سختن اگه آسون
توی پاییز مجاور، وسطای ماه آذر
شد قرارمون که با هم، بزنیم به سیم آخر



* * *


یک وقت‌هایی هست دلت می‌گیرد. اما حس دوست‌داشتنی‌ای داری! من روی این‌جور حس‌ها اسم لعنتی را گذاشته‌ام. مثل شب‌هایی که لعنت از مهتاب می‌بارد و می‌نشینی زیر همان مهتاب لعنتی و زار زار گریه می‌کنی و دوست نداری هیچ‌وقت صبح شود. با آمدن صبح، مهتاب لعنتی ناچار است گورش را گم کند و این حس لعنتی را هم با خود به گور می‌برد. احتمالن همه‌تان می‌دانید چه می‌گویم. از یک سری غم‌هایِ لعنتیِ دوست داشتنی حرف می‌زنم. غم‌هایی که زندگی را شیرین می‌کنند. معنا می‌دهند به زندگی...
اما یک سری غم‌های دیگر هستند که اصلن لعنتی نیستند. از آن‌جایی که اصلن هم دوست‌داشتنی نیستند؛ نابودت می‌کنند. پدرت را در می‌آورند. همه‌ی تلاشت را می‌کنی تا هرچه زودتر از دستشان خلاص شوی ولی هر لحظه را برایت تبدیل به یک عمر می‌کنند. ساعت‌ها خیره می‌شوی به دیوار تا بلکه ثانیه‌ها بگذرند...

می‌دانید؛ فرقشان این است که آن غم‌های دسته‌ی اول فقط مربوط به خودت است. معمولا دیگران روی دلت می‌گذارندش و می‌روند. دیگرانی که هرچقدر بیشتر دوستشان داشته باشی، آن حس هم لعنتی‌تر و دوست‌داشتنی‌تر می‌شود. اما این دسته دومی‌ها حاصل گند زدن‌های خودت است. حاصل بغض‌هایی است که روی گلوی دیگران گذاشته‌ای. دیگرانی که هرچه بیشتر دوستشان داشته باشی، بیشتر زجر می‌کشی! ثانیه‌ها دیرتر می‌گذرند یا بعضی وقت‌ها هم که دیگر اصلن نمی‌گذرند...


...........................
بعد نوشت: اضافه کنید 23 بهمن را و 24 و 25 و...

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

علی‌الحساب دانش بجویید



این سایت goodreads هم چیز جالبی است। شدیدن توصیه می‌شود!
در مورد کتاب و کتاب‌خوانی است کلن। کتاب‌هایی را که خوانده‌اید می‌گذارید آن‌جا، امتیاز می‌دهید، نظرتان را می‌گویید، کتاب‌هایی که دوستانتان خوانده‌اند را می بینید، امتیازشان، نظر ملت راجع به کتاب‌هایی که احتمالن قصد دارید در آینده بخوانید و ... خلاصه سایت فوق‌العاده به درد بخوریست! یک جورایی شدیدن بهتان ایده می‌دهد که چه کتابی بخوانید!
طبق معمول یک سری قرتی بازی هم دارد که از حوصله من خارج است! سیستمش را هنوز دقیقن کشف نکرده‌ام! می‌شود کتاب‌ها را طبقه‌بندی کرد، برچسب زد و کلن یک کتاب‌خانه شیک برای خودت درست کنی!

یک ایراد کوچک هم دارد فقط! آن هم این‌که مثل بقیه سایت‌های به درد بخور، فیل‌های جمهوری اسلامی آمده‌اند روی این یکی هم تر زده‌اند اساسی!!


پ.ن: موسم گل هنگامه اخوان هم شدیدا می‌چسبد در این هوای بارانی!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد!

مدت‌هاست به این موضوع فکر می‌کنم که احتمالن بی‌شعورترین فردی که روی زمین زندگی می‌کرده البته بعد از خودم- اولین نفری بوده که به ذهنش رسیده است می‌شود برای زمان هم واحد در نظر گرفت. همان اولین احمقی که زمان را مطلق در نظر گرفت!

به این فکر می‌کنم که یعنی مخترع ساعت، پس از این اختراع ارزشمندش، برایش پیش نیامده که مدت‌ها به ساعت نگاه کند و مثل همین حالا ساعت از یازده و بیست و سه دقیقه تکان نخورد که نخورد؟!

یعنی نشده بوده که چشم به هم بزند و ببیند دو ساعت و نیم است مشغول دیدن فیلم است و او هیچ گذرِ زمانی احساس نکرده؟! یعنی هیچ شادی و غمی در زندگیش نداشته؟ زمان همیشه برایش به همان سرعت پاندول ساعت می‌گذشته؟!

دیدید بعضی مواقع هست پیر می‌شوی تا یک مسابقه فوتبال تمام شود، یک بازی دیگر را هنوز گرم نشده داور سوت پایان را می‌زند؟! بعضی مواقع جانت به لبت می‌رسد تا آن چراغ سر چهار راه سبز شود؛ روزهایی هم هست که اصلن نمی‌فهمی کی قرمز بود و کی سبز شد! خواندن یک کتاب چند ساعتی بیشتر طول نمی‌کشد، کتاب‌هایی هم هستند که خواندن فقط مقدمه‌شان به اندازه یک عمر زمان می‌برد!

اصلن چرا راه دور می‌رویم؟! تایپ کردن یک مطلب که می‌خواهی در وبلاگ بگذاری! باور کنید پست‌هایی بوده‌اند که تایپ کردنشان بیش از دو ساعت برایم طول کشیده! آن هم منی که ملت به خاطر سرعت تایپم چیزهایشان را می‌دهند من تایپ کننم!!

به این فکر می‌کنم که هفته‌ها از آخرین امتحانی که دادم می‌گذرد اما سررسیدم می‌گوید فقط 8 روز گذشته! مگر می‍‌شود؟! 8 روز برای این همه فیلمی که دیدم، این همه کتابی که خواندم، این همه جاهایی که رفتم، این همه کارهایی که کردم، از همه این‌ها بیشتر؛ این همه فکرهایی که کردم خیلی کم است! خیلی!

به این فکر می‌کنم که روزها از زمان انتخاب واحدم می‌گذرد، اما آن ساعتی که آن گوشه اتاق آویزان است می‌گوید پنج شش ساعت بیشتر نمی‌گذرد!

شده ساعت 6 بروم سلف، شام بخورم، ساعت 6:10 برگشته باشم اتاق؛ هفته بعد، همان شام، با همان افراد قبلی، سر همان میز، شام خوردمان به گواهِ ساعت 45 دقیقه طول کشیده باشد!

اگر زمان را همیشه و برای همه می‌شد یکسان اندازه‌گیری کرد که یک نفر در 40 سالگی اوج شادابی‌اش نبود در حالی که یک 40 ساله دیگر همه‌ی موهایش سفید شده!

خلاصه اینکه می‌خواهم بگویم زمان را می‌فهمم، گذرش را احساس می‌کنم، شاید بیشتر از همه. اما تعریف کردن زمان با ثانیه و دقیقه وروز و ماه بیش از حد بی‌رحمانه و احمقانه‌ست! ساعت واقعن معیار مزخرفیست برای اندازه‌گیری زمان!

شاید هم من فقط یک دیوانه‌ام و این چیزها را برای عاقلان درست کرده‌اند! شاید همان کاشف ثانیه عاقل‌ترین انسان روی زمین بوده!

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

آبروریزی!

متاسفانه علی‌رغم میل باطنیم، شدیدن به رنگ نارنجی علاقه‌مند شدم!
در و دیوار وبلاگمان که نارنجی شد، در و دیوار اناقم هم تا چند روز دیگه!!!
هنوز هیچ‌کس مسئولیت این اتفاق ناگوارُ بر عهده نگرفته!

پ.ن: این پسر فوق‌العاده‌ست! این هم سندش!

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

وای خدای من! فکرش رو هم نمی‌کردم!
آلبوم صوتی داف و دیوانه! روی موزیک زبگنیف پریزنیر می‌خونه شعرا رو!
از این رویای‌ترم مگه میشه؟!!!!

تا مرز جنون دیوانه شدم...

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

دو راهی

ایرانسل لحظاتی پیش یه پیشنهاد شدیدا وسوسه انگیز بهم داد! موندم چیکار کنم!!

مشترک گرامی، با شارژ 183489 ریال دیگر برنده 4200 ریال اعتبار هدیه داخل شبکه ایرانسل خواهید شد!

نمی‌دونم قبول کنم یا نه! خیلی وسوسه انگیزه به قرعان!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

دیوانه لعنتی

اَه! دیوانه لعنتی! نظرم را عوض کرد! نظرم عوض شد!
زیر باران، در میان انبوه عاقلان روی زمین، در ازدحام مردمانی که نفرت از سر و رویشان می‌بارید، پیرمردی عاشقانه زیر باران قدم می‌زد! خودش را با شال و کلاه پوشانده بود؛ تازه چتر هم داشت! اما...
اما نمی‌شد دوستش نداشت! عاشقانه قدم می‌زد...

از کنار هم که رد شدیم، نگاه‌هایمان بدجوری به هم گره خورد! لب‌هایش را که پشت شالش پنهان کرده بود ولی لبخندش را دیدم! ذهنش را دیدم... مغزش داشت لبخند می‌زد!

خیلی ساده از کنار هم گذشتیم و بعد از او... همچنان عاقلان در تکاپوی فرار از باران...
اَه، لعنتی، نظرم را عوض کرد...

قصه‌ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز...