۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

دیوانه لعنتی

اَه! دیوانه لعنتی! نظرم را عوض کرد! نظرم عوض شد!
زیر باران، در میان انبوه عاقلان روی زمین، در ازدحام مردمانی که نفرت از سر و رویشان می‌بارید، پیرمردی عاشقانه زیر باران قدم می‌زد! خودش را با شال و کلاه پوشانده بود؛ تازه چتر هم داشت! اما...
اما نمی‌شد دوستش نداشت! عاشقانه قدم می‌زد...

از کنار هم که رد شدیم، نگاه‌هایمان بدجوری به هم گره خورد! لب‌هایش را که پشت شالش پنهان کرده بود ولی لبخندش را دیدم! ذهنش را دیدم... مغزش داشت لبخند می‌زد!

خیلی ساده از کنار هم گذشتیم و بعد از او... همچنان عاقلان در تکاپوی فرار از باران...
اَه، لعنتی، نظرم را عوض کرد...

قصه‌ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز...

۲ نظر: