یک دیوانهی دیگر هم پیدا کردم. کریستین بوبن. این قابلیت را دارد که با هر جملهاش نابودت کند. دانهدانه میشوی. مقدمهی یک کتابش را بخوانید، خودتان میفهمید دنیا دست کیست:
"- نگاشتن این کتاب چه ثمری دارد؟
- کتابها جعبهی موسیقی لبالب از مرکباند. خواستم چند نت لطیف را، چند نغمهی لالایی را، درست پیش از آنکه به خاموشی گرایند، گرد آورم.
- آیا ادبیات چیزی برتر از لالایی نیست؟
- ادبیات اگر به شادمانی نغمههایی که کودک را به خواب میبرد، میرسید، کاری بس بزرگ کرده بود، همان شادمانی حزنآمیز و بس شگرف که سالها بعد شناخته میشود، لطافت جهان گذرا، اندوه ابدیت – تکرار مکرراتی که به هیچ نمیارزد."
سراسر کتاب را جملاتی ویران کننده تشکیل دادهاند.
چند تکه را برایتان میگذارم تا خودتان بفهمید سر و کارمان با چه دیوانهای افتادهاست!
از روحی در کالبد یک مرد سخن میگوید:
"آمیزهی موفقی از شیر و خون، صداقت و قدرت، خشم و شکیب. برای آنکه پل کوچولو پدید آید، برای آنکه به خوبی پدید آید، دو زن لازم است، دست کم دو زن. زن اول مادر اوست و زن دوم دلدار او. مادر شما را در کانون شما قرار میدهد. شما را به دورترین فاصله از این کانون تبعید میکند. از مادر پندار قدرت خویش را میگیرید که ضرورت بالیدن است. از دلدار حقیقت بینوایی خویش را در مییابید که ضرورت نوشتن است. از یکی قرار مییابید، از دیگری بیقراری. آری این کافیست، دو زن برای پدید آمدن پل کوچولو، برای آنکه شروع به نگاشتن نامهای دراز برای خدا کند –برای خدا یا برای این زن، زن دوم، زن ناپیدا، باید دید کدامیک- نامهای بیپایان که از قطعههای آن کتابها و مقالهها و خطابهها پدید میآید...
... پل کوچولو، روستایی خردسال این گونه گام برمیداشت، گاه در راه توقف میکرد تا گذر قطاری را که به پاریس میرفت نظاره کند، همان قطاری که در آن پیرمردی نرخهای بورس را مطالعه میکرد، بیهعتنا به مناظر، بیآنکه پل کوچولو را ببیند که میخندد، زمانی دراز پس از پایان قطار میخندد..."
در مورد شعر میگوید:
"...هیچ کس شاعر نیست. هیچ کس نیست که همچون کودکی که میخندد یا درختی که میوه میدهد، شعر بگوید. هیچ کس «شاعر» نیست، زیرا سرشت آدمی در میانه است-ناتوانی او یا ظرافت او. تنها شعر وجود دارد. شعر بهسان دشتها، بهسان برف، بهسان فصول وجود دارد. اما هیچ کس شهر «نمیسازد»، همچنان که هیچ کس نمیتواند رگبارهای بهاری یا برفهای زمستانی را بر ما ارزانی دارد. شعر حیات زلالی است که در وجود ما گام مینهد تا آن را بشناسیم، شناختی اثیری، ظریف، همانند شناختی که مادر از فرزند یا عاشق از معشوق دارد: بیش از آنکه دانستن باشد، لبخند است. بیش از آنکه سخن باشد، سکوت است. شعر چیزی نیست جز تُردی این شناسایی و بیداری خلوص در ما که بسی والاتر از ماست. این خلوص از زیبایی یک نوشتار سرچشمه نمیگیرد، بلکه از شفافیت یک زندگی پدید میآید. و «شاعر»، اگر به راستی باید این واژه را نگاه داشت، کسی است که نفس خود را در سینه حبس میکند و برای زمانی کمابیش طولانی، تبدیل به هیچکس میشود. غرابت او از آن روست که در عین خاموشی گویاست. روی سخن او با دیگران نیست. ر.ی سخن او با خودش است، آنچنان که گویی با دیگری سخن میگوید، و کلام او چنان ضعیف است که به هدف خود نمیرسد و به سوی او باز نمیگردد و مانند بخاری بر دنیا مینشیند. این کلام که در دشتها سرگردان است و در هوا پراکندهاست، گوهر هر شعر است. این گوهر به سوی هیچکس نمیآید و از این روست که به یقین ما را لمس نمیکند. آنگاه که روی سخن مستقیما با ماست، چیزی نمیشنویم، زیرا چیزی برای شنیدن وجود ندارد، زیرا نیتی جز مطیع کردن ما در میان نیست. هر کلام سر آن دارد که که بر ما فرمان راند، حتی کلامی که از فروتنی حکایت دارد-و از قضا این کلامها بیش از همه سر فرمانروایی دارند. آنچه خطاب به ما گفته میشود، ما را مینگرد تا مجابمان سازد یا بفریبدمان. ما تنها آن چیزی را میتوانیم نیک بشنویم که ما را نمینگرد: کلامی که از ما هیچ نمیخواهد، کلامی ضعیف که بر فراز دشتها به رقص درمیآید و در زمزمهای حل میشود..."
از خیلی چیزهای دیگر میگوید. از دست دادن کتاب بیهودهاش واقعن احمقانه به نظر میرسد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر